شادی یعنی نبود غم

وقتی آدم نوجوان یا جوان هست بین 15 سالگی تا 6-25 سالگی، و موقعی که به قول معروف هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده، اگه یه روز مامانش بهش بگه چرا وقتی از خواب پامیشی تختخوابت را مرتب نمی کنی، آدم دچار افسردگی میشه. احساس خفگی بهش دست می ده. آرزو می کنه کاش می شد از این شهر و دیار فرار می کرد، می رفت توی جنگلها، توی ابرها ، ..... به امید یه هوای تازه تر! (مثل سریال خط قرمز)

ولی وقتی ازدواج میکنیم و وارد زندگی میشیم و چند سالی می گذره و حسابی بلانسبت شما مثل خر توی مشکلات زندگی و تأمین کرایه خونه و خرج و مخارج غذا و پوشاک و نیز بچه بزرگ کردن و نق و نوق زن و چشم و هم چشمی با این و اون و خرید تلوزیون LED سامسونگ و ...... گیر کردیم، اونوقت یه روز جمعه ساعت 7 که مطابق معمول از ترس دیر حاضر شدن سر کار، به صورت اتوماتیک بیدار میشیم و بعد از اینکه یادمون میاد امروز جمعه هست با خوشحالی زائد الوصفی در رختخواب همونجور در سکوت دل انگیز جمعه، دراز می کشیم و فکر می کنیم تازه یادمون میاد که روزهای کودکی و نوجوانی چه روزهای زیبایی بودن! روزهایی که دغدغه هیچی را نداشتیم. نه وظیفه کار کردن داشتیم، نه لباس شستن، نه بچه بزرگ کردن، و نه حتی پاداری مهمان. یادم میاد وقتی مهمون هم میومد، اگه زیاد تو فاز ما نبودن می زدیم می رفتیم دنبال بازی خودمون. مامان و بابا مجبور بودند چند ساعت از مهمونا پذیرایی کنند و باهاشون گرم بگیرند.

منظورم اینه که وقتی سن آدم بالا می ره و تجربه آدم زیاد میشه تازه می فهمه که خوشی و لذت زندگی یعنی چی! و در چه وضعیتی آدم باید حس خوشی داشته باشه. در حقیقت خوشی یعنی نبود ناخوشی!! یعنی نبود استرس کار و آینده.

البته می دونم اونوقتها هم ما استرس درس را داشتیم ولی اون استرس همراه با یک دنیا آرزو و امید بود نه با روزمرگی و روزمردگی.

دلم برای لاقیدی لک زده!