بهاران خجسته باد

بهار فرا رسید. 

سالی تلخ ولی پر از  امید و آرزو  به پایان رسید. 

عده ای از هموطنان ما سال نو را در کنار مزار عزیزانشان با آه و اندوه تحویل کردند. 

 آرزو دارم سال نو برای ایران عزیزمان سال خوبی باشد.

برای همه دوستان هم آرزوی تندرستی، شادکامی و بهروزی دارم.

خرید درمانی

یکی از راههای تفریحی زنها و حتی میتوان گفت یکی از راههای فرار زنها از استرس و اضطراب و ایجاد نشاط مقطعی، خرید کردن است. در روانشناسی به این موضوع «خرید درمانی» می گویند!

در این گفتار، البته از خریدهای ناشی از چشم و هم چشمی و حسادتهای زنانه می گذریم!

سرگرم شدن زنها به خرید، حتی برای چند ساعت؛ و هیجان ناشی از داشتن یک وسیله یا لباس نو حتی اگر مقطعی باشد، برای زنها مسکن خوبی محسوب می شود. که البته مردهایی که کمتر با روحیات زنها آشنا هستند شاید هضم این موضوع سخت باشد. برای مردها به ویژه اگر درآمد مناسبی نداشته باشند، خرید وسایل غیر ضروری بسیار غیر معقول و غیر قابل درک است.

البته زنها، هر چه شوهرشان پول دارتر باشد، خرید درمانی را در کلاس قیمتی بالاتری اجرا می کنند! و حتی مردهای پول دار را هم بعضا به صدا در می آورد!

من فکر می کنم در ایران در این زمینه زنها افراطی تر و بی ملاحظه تر رفتار می کنند. در کشورهای غربی، یا اصولا در خانواده درآمد و مخارج زن و شوهر از هم جداست و هر کسی از کیسه خودش میخورد یا اگر مرد نان آور خانه است، چون زنها خودشان حداقل مدتی از زندگیشان شاغل بوده اند می دانند که درآوردن پول چقدر سخت است بنابراین در خرید کردن بیشتر ملاحظه می کنند. ضمن اینکه زنهای غربی به اندازه زنهای ایرانی و عرب از طلا و مواد آرایشی استفاده نمی کنند!

به هر صورت در این اوضاع بد اقتصادی زنها اولا باید بسیار بیشتر وضعیت اقتصادی شوهرشان را درک کنند و در هنگام گرفتن پول به جای اینکه با تحکم و زور، پولی دریافت کنند، بهتر است با استفاده از جاذبه ها و زبان زنانه، این درخواست صورت گیرد.

اقتصاد 4

اگر در دوره رفسنـجانی و خاتـمی جهشهای تورمی در مسکن 2-3 برابر بود. در دوره  (ا ن)  قیمت مسکن ناگهان 4 برابر شد. در اولین دوره ریـاست جمـهوری ا ن  برای جلب توجه رای دهندگان و عوامفریبی، بانکها را مجبور به پرداخت وام بصورت گسترده کرد. افزایش شدید پولهای سرگردان در دست مردم، ناگهان قیمت مسکن را به صورت وحشتناکی بالا برد. اول کار همه مردم عادی می گفتن خدا پدرش را بیامرزه که بانکها را مجبور کرد وام بدهند. ولی بعد از 2 سال مردم در اثرهمین وامها بیچاره شدند. افزایش شدید قیمت مسکن باعث افزایش تورم و از بین رفتن ارزش پولهای مردم شد.

 جالب بود که در همین برنامه پرداخت وام هم کلاه گشادی سر مردم رفت. مردم عادی می توانستند از بانکها 5 میلیون وام خودرو بگیرند ولی افراد خاصی با معرفی از طرف نهادهای خاص، 5 میلیارد وام می گرفتند. از طرف دیگر ا ن بانکها را مجبور به کاهش سود بانکی تا 14% کرد. در حالیکه در حالت عادی تورم سالیانه در ایران حدود 20% است. که با کارمزد بانک، تقریبا باید 24% بانکها سود بگیرند تا پرداخت وام برایشان صرفه اقتصادی داشته باشد! کاهش سود بانکی زیر حد تورم، در حقیقت بانکهای دولتی را ورشکسته کرده است! و سود بادآورده ای را به جیب وام گیرندگان (به ویژه وام گیرندگان میلیاردی) کرد! البته با تزریق پول نفت به بانکها تحت عنوان «افزایش سهم دولت در بانکهای دولتی» فعلا صدایش در نمی آید! چون اگر صدایش در بیاید مردم با هجوم به بانکهای ورشکسته دولتی برای برداشتن سرمایه های خود و تبدیل آنها به ارزهای معتبر جهانی، ریال ایران از اعتبار ساقط خواهد شد.

ولی اگر کسی بتواند به سندهای حسابداری این بانکها دسترسی داشته باشد آن وقت خواهد فهمید که این بانکها در چه وضعیتی هستند!

بعد از پرداخت بی رویه وام از طرف بانکها و به ته خوردن کفگیر، حالا هر روز بانکها با التماس از مشتریان خود می خواهند که قسطهای خود را پرداخت نمایند. هر روز پلاکاردی جلوی بانکی می بینیم که به مشتریان خوش حساب وعده بخشودگی می دهد! به راستی آیا این مشتریان که قسطهای خود را نمی پردازند مردم عادی هستند که بانکها بابت 5 میلیون وام، از آنها 100 تا چک ضمانتی و سفته گرفته اند؟ یا افرادی که بصورت خاص معرفی شده بوده اند و تمام وثیقه هایشان نصف وام میلیاردیشان هم نمیشود؟

بازار مسکن که با آن جهش ناگهانی منهدم شد. به علت افزایش 4 برابری قیمت مسکن، خرید آن دیگر در توان بخش متوسط جامعه نیست. تولید آن هم دیگر برای انبوه ساز صرفه ای ندارد!

دولت هم در این بلبشوی سیاسی و تحریم و کاهش قیمت نفت از 150 دلار به 70 دلار، دیگر توان افزایش حقوق کارمندان خود را ندارد (تا قدرت خریدشان بالا برود). از طرف دیگر بسیاری از پروژه های دولتی هم به دلیل کسر بودجه نیمه کاره رها شده اند و رکود سنگینی بر بازار تحمیل شده است. البته این جای خوشبختی است که دولت دیگر توان بالا بردن وام بانکی برای خرید مسکن را ندارد. چون بلافاصله بعد از بالا بردن وام، قیمت مسکن هم سر به فلک می کشد. چرا که در اقتصاد کنونی ایران، با توجه با قاچاق گسترده کالا هیچ کس رغبت سرمایه گذاری در تولید را ندارد و ناچار همه نقدینگی بازار به بخش مسکن سرازیر می شود و باعث افزایش بی رویه قیمت مسکن خواهد شد.

به نظر من با توجه به فشارهای سیاسی بین المللی در سال 89 هم رکود مسکن ادامه خواهد داشت و دولت توان افزایش وام مسکن را نخواهد داشت. در این وضعیت رکود مسکن همچنان عمیقتر خواهد شد و قیمت زمین مقداری کاهش خواهد یافت. چون هر سال افزایش مصالح و دستمزد را داریم. پس قیمت خانه ساخته شده همچنان ثابت مانده و قیمت زمین کاهش خواهد یافت. ممکن است شدت گرفتن تحریم و نیز پیاده شدن طرح هدفمند کردن یارانه ها، قیمت ارز و طلا را به شدت بالا ببرد. به طوری که دوباره دولت مجبور شود خرید و فروش ارز را ممنوع کند! افزایش قیمت ارز، قیمت همه چیز از جمله ارزاق عمومی را بالا خواهد برد.

ببینیم این قطار بدون فرمان و ترمز ملت ایران را به کجا خواهد برد!

به نظر من سال 89 از نظر اقتصادی سال خوبی نخواهد بود.

تجربیات اقتصادی (3)

اقتصاد ایران در حقیقت کاملاً مافیایی است. عده ی اندکی که بخش عمده ثروت کشور در دست آنهاست، با در اختیار داشتن انواع رانتهای سیاسی و اطلاعاتی، نبض اقتصاد ایران را در دست دارند و به قیمت بیچاره کردن طبقه متوسط به پایین جامعه، روز به روز بر ثروت خود می افزایند. بخش عمده این مافیا از دوران ریـاست جمهوری رفسـنجانی سردار سـازندگی شکل گرفت.  روش این مافیا هم بسیار ساده است. با حجم پول بسیار زیادی که در اختیار دارند وارد یک بازار می شوند، قیمتها را بطور کاذب و هیجانی افزایش می دهند. در اوج قیمتها دست خود را خالی می کنند و کلا از آن بازار خارج می شوند و وارد بازار بعدی می شوند.

به عنوان مثال در سال 78 مافیا وارد بازار مسکن شد. در این سال بازار مسکن عادی بود. یعنی عرضه و تقاضا عادی بود و قیمت مسکن هم مانند دیگر کالاها دارای یک تورم عادی سالیانه بود. یعنی همانطور که گوشت هر سال 10-20% بر قیمتش افزوده میشد، قیمت مسکن هم به همین میزان افزایش پیدا می کرد. در چنین وضعیتی (در وضعیتی که مردم عادی از همه جا بی خبر بودند) خرید زمین با قیمت مناسب برای مافیا ممکن بود. خوب فرض کنید چند میلیاردر در سال 78 به طور هم زمان اقدام به خرید زمین در شهر تهران می کنند و به کمک وامهای بانکی (و البته با زد و بند با بانکدارها) وامهای کلان برای ساخت چند برج می گیرند. از سال 78 تا 81 مشغول ساخت آن میشوند. ضمن اینکه بعد از خرید خود، کم کم با ایجاد شایعه و جو روانی و همدستی با بنگاه دارها، در طول این چند سال به افزایش قیمت مسکن دامن می زدند. در سال 81 قیمتها به اوج می رسد و زمان فروش برجها فرا می رسد. آپارتمانی که در سال 78 ،  7-8 میلیون قیمت داشت در سال 81 به 20 میلیون می رسد یعنی حدود 3 برابر. و میلیاردری که در سال 78 ، 100 میلیارد تومان سرمایه داشت در سال 81 ، سرمایه اش تا 300 میلیارد افزایش می یابد!

از آن طرف مردم عادی مثلا سال 80 زمزمه افزایش قیمت مسکن را می شنوند و در تکاپوی گرفتن یک وام و جمع کردن سرمایه برای خرید مسکنی می افتند که هر روز دارد بر قمیت آن افزوده می شود! بانک مسکن می گوید باید شما مثلا 9 ماه  5 میلیون در حساب بگذارید تا ما 5 میلیون به شما وام بدهیم! (در صورتی که چنین شرایطی به هیچ وجه برای آن برج ساز عزیز وجود ندارد!) در سال 81 کارمند بدبخت بالاخره می تواند 5 میلیون وام بگیرد و با فروش ماشین و جمع کردن ذخیره زندگی خود، 20 میلیون تهیه کند و به امید این که او هم در این تورم شدید مسکن، نصیبی ببرد اقدام به خرید مسکن می کند و آن هم در پیک قیمت مسکن. بلافاصله بعد از خرید آن آپارتمان، (علی الظاهر از بخت بد کارمند بیچاره ما)، علایم سست شدن بازار مسکن بروز می کند! و آپارتمانی که کارمند بدبخت با جمع کردن کل سرمایه زندگیش مثلا 20 میلیون خریده بود، ناگهان ظرف 6 ماه تا 15 میلیون افت قیمت می کند! و سپس یک رکود 3-4 ساله بخش مسکن را فرا می گیرد. تا بازار بتواند این جهش قیمتی را هضم کند و سطح دستمزدها و حقوق کارمندان به آن حدی برسد که دوباره توان پرداخت قسط وامهای افزایش یافته را داشته باشند! با طولانی شدن رکود مسکن، اگر کارمند بدبخت قرض و بدهکاری داشته باشد یا نتواند بی ماشینی را تحمل کند، مجبور می شود در دوره افت قیمتها با ضرر زیاد خانه را بفروشد و تا چند سال قسط وامی را بدهد که در حقیقت سودش به جیب یکی دیگر ریخته شده!

این کاهش قیمت در حقیقت به این علت است که مافیای سرمایه داری، کل برجهای خود را به 3 برابر قیمت فروخته و کلاً  سرمایه خود را از بازار مسکن خارج کرده و مثلاً وارد بازار بورس یا ارز یا طلا یا موبایل کرده است! چنین داستانی دوباره در این بازارهای جدید اتفاق می افتد و کارمندان و قشر متوسط جامعه را بیچاره می کند.

این جهشهای شدید تورمی ، به خصوص در بخش مسکن، باعث کاهش شدید ارزش ریال می شود و بازنشسته هایی که اندک سرمایه زندگی خود را در بانک سپرده گذاری می کنند و سود آن را به عنوان کمک خرج ماهیانه می گیرند، ظرف 2-3 سال به خاک سیاه می نشاند. چون ارزش این پولها مثل برف در برابر آفتاب ذوب می شود.

خوب نتیجه اخلاقی که از این بحث می گیریم این است که اگر سرمایه ای در حد خرید یک آپارتمان دارید، باید دائم مواظب بازار مسکن باشید. به محض مشاهده علائم رشد قیمت در بازار مسکن باید بلافاصله اقدام به خرید کنید و به محضی که قیمت به 2 تا 3 برابر قیمت اولیه رسید سریع باید آن را بفروشید و پولها را در بانک سپرده گذاری کرده و از سود 18% لذت ببرید! 2 سال بعد وقتی بازار مسکن در کمترین قیمت خود و بیشترین رکود قرار گرفت دوباره باید اقدام به خرید کرد! بدین صورت بر خلاف کارمند کوچولوی بدبختی که قصه اش را در بالا گفتم و همیشه با تاخیر فاز وارد بازار می شد و موقع خرید پیکهای قیمت نصیبش می شد و موقع فروش مینیمم قیمت، در این حالت شما اندکی از بازار پیش می افتید و وقتی می خرید که هنوز قیمتها در ابتدای صعود است و وقتی می فروشید که قیمتها در اوج است!

اگر 2-3 جهش تورمی را با درایت به نفع خود پشت سر بگذارید، بار خودتان را خواهید بست و بالعکس اگر در 2 جهش درست و به موقع خرید و فروش نکنید از بازار به حدی عقب می افتید که شاید تا اخر عمر هم دیگر نتوانید خانه بخرید!

این است اقتصاد کشوری که داعیه مدیریت جهانی دارد!

این جهشهای خردکننده قیمت در ایران زندگیهای بسیاری را از هم می پاشاند. بازنشسته های بسیاری را در آخر عمر به گدایی می کشاند. افراد زیادی را روانه زندان می کند. و سودهای بادآورده بسیاری را نصیب یک عده مافیا و انگل اجتماع می کند.

حکایت نزول بلا

امروز صبح با صدای بلندگوی مسجد محل بیدار شدم. واعظ داشت مردم را به راه راست راهنمایی می کرد، من هم توفیق اجباری نصیبم شد که در رختخواب، از این منبر فیض ببرم!:

یک روز پیغمبر برای صرف غذا به خانه یک اعرابی دعوت شده بود. برای اعراب افتخاری بود که پیغمبر را برای صرف غذا دعوت کنند. پیغمبر نشسته بودند که دیدند پرنده ای که بر روی دیوار خانه آشیانه داشت، در حال تخم گذاشتن است. پرنده تخم گذاشت و ناگهان تخم از سر دیوار قل خورد و افتاد پایین ولی نشکست! پیغمبر تعجب کردند. سوال فرمودند. اعرابی عرض کرد: یا رسول الله در این خانه هیچ بلایی وارد نیست. خداوند متعال در این خانه تاکنون هیچ بلایی نازل نکرده است!

پیغمبر بلند شد و از خانه بیرون رفت. اعرابی عرض کرد: یا رسول الله چه شد؟ شما که هنوز غذا تناول نفرمودید!

حضرت فرمود: در خانه ای که بلا نباشد من غذا نمی خورم! در خانه ای که بلا نباشد یعنی خدا اهل آن را به حال خود رها کرده است و نظری به آن ندارد!     (عجـــب!! پس این که غربیهای کافر توی خوشی و رفاه دست و پا می زنن حکایتش اینه!)

خداوند متعال بلا را به اندازه ای نازل می کند که آدم توان تحمل آن را داشته باشد. یک روز محمـود دوانیقی (شاید هم منصور دوانیقی!)، بر منبری به مردم فخر می فروخت که: از وقتی که من آمده ام طاعون دیگر نابود شده است. مردی در بین مستمعین بلند شد و به مـحمود گفت: خداوند متعال همزمان دو بلا را بر سر این مردم نازل نکرده است. هم حکومت تو و هم طاعون!

در حالی که در رختخواب غلت می زدم با تعجب با خودم فکر می کردم: پس چرا در مورد ما خداوند متعال همه بلاها را با هم نازل کرده است؟!

تجربیات اقتصادی (2)

بخش دیگری از نیروی کار کشور جذب موسات دولتی می شوند. کار دولتی مزایا و معایب خودش را دارد.

برای افرادی که اهل ریسک نیستند و حوصله درگیر شدن با بازار و بازاریهای آشفته و بی قانون را ندارند، حوصله دنبال چکهای پاس نشده و زندان کردن و زندان شدن را ندارند، تحمل شکستهای بزرگ را ندارند و همچنین آمال و آرزوهای بزرگی در زمینه پولدار شدن ندارند، بخش دولتی جای خوبیست. (برای خانمها که نان آور خانه نیستند، البته بسیار خوب است)

مثلا در شرایط کنونی، به علت سیاستهای انقباضی دولت در نظام پولی و جمع آوری نقدینگی، و نیز ناتوانی بانکها در پرداخت وام، در بازار پول کم شده است. ندادن وام توسط بانکها، در بازار، کسب و کار را با رکود شدیدی مواجه کرده است. اکثر معاملات با چک و سفته صورت می گیرد. یک تولید کننده یا فروشنده اگر چک قبول نکند، همه جنسش روی دستش می ماند و رقبا بازار را می گیرند. و اگر چک قبول کند، خود را در خطر کلاهبرداری و باختن سرمایه اش قرار داده است. حتی خوش حساب ترین مشتریها هم ناگهان توزرد از آب در میایند! و دار و ندار آدم را بالا می کشند. بنابر این در چنین دوره ای، کار آزاد بسیار ریسکی و خطرناک است و در این شرایط کارمندان دولت سروری می کنند.

ولی کارمند شدن معایب بزرگی هم دارد! هر 3-4 سال یک بار در کشور تورم شدیدی وجود دارد که قیمتها را به ویژه قیمت املاک را 2 برابر می کند (استثنائا در دوره احـمدینـژاد 4 برابر شد!) در چنین شرایطی بقال سر کوچه تان ظرف 3-4 سال می تواند 4 تا شما کارمند محترم دولت را با مدرک لیسانس و سابقه چند سال خدمت در پستهای مختلف کارشناسی، بخرد و آزاد کند!!   .... چرا؟   چون همون مغازه فکسنی اش که از بابای خدابیامرزش در سال 1330 به ارث برده با 2 تا جهش تورمی در قیمت املاک، الان 500 میلیون قیمت داره و شما کل زندگیتون 20 میلیون بیشتر نمی ارزه! کارمندی مثل اعتیاد به مواد مخدره! این موادی که سر برج به آدم می دن، ادم را از فکر پیشرفت باز می داره. و بعد از 10-20 سال متوجه میشی ای وای که جوونیم در راه خدمت صادقانه به دولت ناصادق بر باد رفت و حالا دیگه نه توانی مونده برای ماجراجویی و ریسکهای اقتصادی و نه حال حوصله و امکانی!

قسمت شیرین ماجرا تازه مربوط به آخر کار است! وقتی که شما بعد از 30 سال خدمت به دولت کریمه، به افتخار بازنشستگی نایل می شوید (وبا داشتن فرزندان پا به بخت و دانشجو و بدنی که مثل ماشین مش مندلی هر روز یه جایش صداش در میاد)، به علت نصف شدن حقوقی که همان موقع هم زیر خط فقر بود، و جهشهای تورمی که ناشی از مدیریت جهانی اقتصادی در کشور ماست، حالا مجبورید در منصب جدیدی مانند مسافرکشی به خدمت صادقانه تان به میهن اسلامی ادامه دهید! هر روز باید روزنامه بخرید و در خبرها به دنبال خبر مرحمت دولت به بازنشستگان بگردید یا در میتینگهای بازنشستگی برای افزایش حقوق شرکت کنید!

به غیر از اینها، کارمندی مشکلات دیگری هم دارد از جمله: جو آلوده زیرآب زنی و فساد و حق کشی در ارتقا و فشارهای روانی ای که روسا بر روی زیردستان می آورند و ....

خلاصه نفس کشیدن در این مملکت کفاره داره!

تجربیات اقتصادی (1)

از آنجا که در وبلاگ می توان در مورد شیر مرغ تا جون آدمیزاد نوشت بنابر این من تصمیم گرفتم اندکی از تجربیات اقتصادی خودم را برای آگاهی نسل بیچاره امروز که تازه می خواهد وارد بازار کار شود، در میان بگذارم شاید اندکی به درد خورد.

در ایران اگر درست توجه کنید بیشتر کارها حتی بخش عمده­ای از کارهایی که به نظر تولیدی می رسند در حقیقت تولیدی نیستند! بلکه دکانی هستند برای توجیه دریافت سهم نفت!

با افزایش شدید قیمت نفت، کشور ما سالیانه بین 50 تا 150 میلیارد دلار (بستگی به قیمت جهانی نفت) درآمد سالیانه دارد. بخش اندکی از این درآمد صرف ساخت و تعمیر راه­ها، سدها، شبکه های برق، بیمارستان، مدرسه و ... می شود. آن هم با ریخت و پاش زیاد، کیفیت پایین، دوباره کاری و ...

بخش اول تجربیات اقتصادی من در مورد کار در این بخش است.

برخی از نیروی کار، در قالب شرکتهای پیمانکاری در این پروژه­ها شرکت می­کنند، البته بدون رابطه و رشـوه، عموماً نمی توان در مناقصـات دولـتی برنده شد! ضمن این که اگر لقمه از یک حدی بزرگتر و چربتر باشد کلاً گیر افراد عادی نمی­آید و با ترک تشریفات مناقصـه، پروژه را به افرادی می­دهند که «خـودی» باشند و «اهـلیتشان» ثابت شده باشد! بنابر این از ابتدای کار باید به این نکته توجه کرد. برای لقمه­های کوچکتر هم البته روسای هر اداره­ای برای خودشان دوستانی دارند و آنها هم در برای خودشان و در اشل خودشان خـودی و غیرخـودی دارند!  بنابر این فکر نکنید که با داشتن یک مدرک لیسانس عمران و تأسیس یک شرکت پیمانکاری می­توانید به آسانی پروژه بگیرید!

تازه این بخشی از قضیه بود. اگر توان مالیتان کم باشد و بخواهید از بانکی وام بگیرید، دوباره بانک هم برای خودش همین سیستم را دارد. در کشور ما بانکهای دولتی هیچ اجباری به شفاف سازی ندارند. کمتر آگهی یا بروشوری را در یک بانک دولتی شما می توانید پیدا کنید که نحوه و شرایط دریافت وام تجاری یا صنعتی را به اطلاع عموم رسانده باشد. در این زمینه بانکها مانند 1400 سال پیش عمل می کنند یعنی انتقال اطلاعات به صورت سینه به سینه! ممکن است شانسی یکی از دوستانتان، شما را ببینید و ضمن احوال پرسی به شما بگوید: راستی خبر داری فلان بانکی 50 میلیون برای فلان کاری وام می­ده؟ جدی؟ نمی دونستی؟ پس بدو! ممکنه تا حالا تموم شده باشه!

وقتی شما به بانک مربوطه مراجعه می کنید، متصدی بانک سعی می کند با قیافه ای عبوس تا جای ممکن با کم محلی و اخم شما را از سوال کردن منصرف کند و وقتی شما با سماجت در مورد شرایط وام سوال می کنید، می گوید: باید شما در این بانک حداقل 6 ماه  حساب داشته باشید و میانگین سرمایه گذاری شما در این 6 ماه 50 میلیون باشد!

خوب شما دست از پا کوتاه تر راهتان را می کشید و می روید. چون مسلماً تا 6 ماه دیگه، بودجه ای باقی نخواهد ماند. ضمن این که از کجا 50 میلیون را تأمین کنید؟ ولی به یک نکته توجه نمی کنید که همه حرفهایی که آن متصدی زد، شفاهی بود! یعنی هیچ بخشنامه ای را به شما نشان نداد تا مطمئن شوید این شرایط برای همه مشتریان یکسان است. معمولاً بانکها در این زمینه دستشان باز است و به هر کس دوست دارند بدون 6 ماه سپرده گذاری هم وام می دهند. در این گونه موارد باید ایستاد و از طرف خواست که بخشنامه مربوطه را به شما نشان دهد. اگر زیر بار نرفت می توان به سرپرستی بانک شکایت کرد. خلاصه با قشقلق می توان اطلاعات بیشتری را دریافت کرد.

نکته دیگر این که متصدی بانک اطلاعات را قطره­چکانی به شما می دهد یعنی هربار فقط بخشی از شرایط دریافت وام را به شما می گوید. یعنی اگر حتی 50 میلیون نداشته را هم گیر بیاورید و 6 ماه هم در حساب بخوابانید، تازه می گوید: خوب حالا مثلاً باید شما یک شرکت ثبت شده و  وثیقه ملکی یا ضامن با این شرایط داشته باشید!

بعضی وقتها بانک می گوید: شما برای دریافت این وام باید پروژه خودتان را مثلا تا 30% پیشرفت کاری بدهید بعداً ما کارشناس می فرستیم و پس از تأیید به شما وام تخصیص داده می شود.

شما بی خبر از همه جا، همه زندگی خودتان را می فروشید و پروژه­تان را تا 30% می­رسانید. وقتی به همان بانک مراجعه می­کنید بانک به شما می گوید: بودجه امسال برای پرداخت وام تمام شده. شما برای دریافت وام باید تا سال دیگه صبر کنید!! حالا فرض کنید شما اول پاییز هستید و برای رساندن پروژه تا حد 30% چند میلیون هم قرض گذاشته اید. حالا یا مجبورید بابت چکهای بی محل بروید زندان تا شما باشید فکر کار و تولید به مغزتان خطور نکند، یا پروژه را بصورت نیمه کاره و باضرر بسیار به ثمن بخس بفروشید!

ادامه دارد...

روال منطقی کار این است که در همان ابتدا که شما برای دریافت وام به بانک مراجعه کردید، بانک می بایست با شما قراردادی را امضا می کرد که هم بانک متعهد به قول خود در زمینه پرداخت می شد و هم مشتری متعهد میشد پروژه را در یک زمان مشخص به 30% پیشرفت کاری برساند.

با سیستم موجود تنها دو راه وجود دارد: 1- با رئیس یا کارشناس بانک آشنا باشید و بدون پیشرفت کاری پروژه، از روی آن وام بگیرید! 2- با سرعت هر چه تمامتر کار را به مرحله وام برسانید.

چقدر عیالتان را دوست دارید

شما بعنوان مرد خانواده ، چقدر عیالتان را دوست دارید ؟!الف) به اندازه تعداد سکه های مهریه اش !ب) به اندازه تعداد قطعات جهیزیه اش !ج) به اندازه تعداد صفر های جلوی مبلغ موجودی حساب بانکی اش !د) به اندازه تمام ستاره های آسمان در روز !

? –
چه عاملی سبب شد تا شما به خواستگاری عیالتان بروید ؟!الف) جوونی کردم !ب) سادگی کردم !ج) گول خوردم !د) من که نرفتم خواستگاری ، اون اومد !

? –
اگر خدایی ناکرده عیالتان فوت کند شما چه کار می کنید ؟!الف) اول ناراحت و بعد خوشحال می شوید !ب) اول خرما و بعد شاباش می دهید !ج) اول قبرستان و بعد محضر می روید !د) انشاا… بقای عمر ? تای دیگر باشه !

? –
ملاک شما در انتخاب عیالتان چه بوده است ؟!الف) املاک پدرش !ب) دارایی پدرش !ج) املاک و دارایی پدرش !د) همه موارد !

? –
اگر عیالتان از شما بخواهد که برای کادوی تولدش یک گردنبد طلا بخرید چکار می کنید ؟!الف) تا بعد از روز تولدش گم و گور می شوید !ب) تا بعد از روز تولدش خودتان را به مریضی می زنید !ج) تا بعد از روز تولدش خودتان را به مردن می زنید !د) آدرس یک بدلی فروشی کار درست را از دوستتان می گیرید !

? –
محبت آمیز ترین جمله ایکه به عیالتان گفته اید چه بوده است ؟!الف) عزیزم ، امروز صبحانه چی داریم ؟!ب) عزیزم ، امروز ناهار چی داریم ؟!ج) عزیزم ، امشب شام چی داریم ؟!د) من واقعا … من واقعا عاشق …. من واقعا عاشق تو …. من واقعا عاشق تو روبچه با پنیرم !

? –
در کارهای منزل چقدر به عیالتان کمک می کنید ؟!الف) در خوردن غذا با او همکاری می کنید !ب) کانال های تلویزیون را شما با کنترل عوض می کنید !ج) موقعی که عیالتان مشغول تمیز کردن منزل یا شستن ظروف است ، با زدن صوت و دست او را تشویق می کنید !د) گاهی اوقات کارهای شخصی تان را خودتان انجام می دهید !

? –
اگر عیالتان با شما قهر کند برای آشتی کردنش چه کار خواهید کرد ؟!الف) شما هم با او قهر می کنید تا زمانیکه خودش بیاید منت کشی !ب) از طریق بکارگیری سیستم اعمال خشونت ، او را به زور آشتی خواهید داد !ج) او را تهدید می کنید که اگر تا ?? بشمارید و آشتی نکند سریعا اقدام به اختیار نمودن همسر جدید می نمایید !د) حاضرید یک چیزی هم بدهید اگر همیشه قهر باشد !

? –
نظرتان در مورد این جمله چیست ؟ ( مهرم حلال ، جونم آزاد ! )الف) زیبا ترین جمله دنیاست !ب) با معنا ترین جمله دنیاست !ج) خوشحال کننده ترین جمله دنیاست !د) تخیلی ترین جمله عصر کنونی است !

?? –
در کل ، از زندگی با عیالتان راضی هستید ؟
!الف) اگر نباشم چیکار کنم ؟!ب) چاره ای جز این ندارم !ج) یک جوری داریم می سازیم دیگه !د) بله که راضی هستم البته تا زمانیکه بتوانم پول مهریه اش را جور کنم !

persianjok

 

HAPPY NEW YEAR

چاه زندگی

بزرگترین فرصتهای زندگی آدم برای رشد، پیشرفت، تحصیل و برآوردن آرزوها، در سالهای نوجوانی و جوانی (تقریباً پیش از 35 سال) است. متأسفانه معمولاً این سالها به علت درگیر شدن با بلوغ جـنسی و کشیده شدن آدم به طرف ارضای آن، به آسانی از دست می­رود.

بعد از 35 سال، عموماً افراد ازدواج کرده و به سرعت صاحب فرزند می­شوند. برای دخترها حتی این سن برای بچه­دار شدن کمی دیر است. بهترین سن بارداری که هم برای جنین خطر نداشته باشد و هم برای مادر، بین 20 تا 30 است. با آمدن فرزند، تقریباً تمام وقت زن صرف بچه­داری و البته بقیه نیازهای روزمره می­شود و دیگر فرصتی برای تحصیل یا پیشرفت ندارد. مرد هم پس از ازدواج هر چند آدم رمانتیکی باشد، مسئولیت تأمین مالی یک زندگی بر دوشش می­افتد و به جای مطالعه، باید دنبال 2-3 تا شغل باشد تا بتواند هزینه کرایه خانه، خوراک و پوشاک و تفریح و خرید لوازم خانه و ماشین و ..... را تأمین کند!

آن گاه است که آدم می­فهمد چه فرصتهایی را بر باد داده است.

خوب برگردیم به دغدغه های دوران نوجوانی و جوانی! دغدغه فکری دخترها خالی بودن جای یک شاهزاده در کنارشان است. دخترها همیشه دوست دارند که یک پشتیبان و یک تکیه­گاه در زندگیشان داشته باشند. و یافتن تکیه­گاه برایشان عموماً از هر پیشرفتی مهمتره.  و فرصتهای زیادی را از دست می­دهند.

من زن نیستم و این حس را خوب درک نمی کنم ولی واقعاً آیا بدون تکیه­گاه نمی­شود زندگی کرد؟ این نقطه ضعف بزرگ دخترهاست. اکثر روابطی که منجر به تجاوز می­شود با قول ازدواج از طرف پسر به دختر شکل می­گیرد! و دختر با آرزوی پیدا کردن یک تکیه­گاه حاضر به معامله می­شود.

چه بسیار دخترانی هستند که با مردان معتاد ازدواج می­کنند، صاحب یکی دو تا فرزند می ­شوند و بعد از تحمل چندین سال خشونت خانوادگی و از دست دادن همه چیز خود، از شوهر خود جدا می­شوند و فرزندانشان را با هزار زحمت خوشان بزرگ می­کنند و بعضاً تا آخر عمر بدون شوهر زندگی می­کنند! به نظر می­رسد زنها هم می­توانند نه تنها بدون تکیه­گاه زندگی کنند بلکه می­توانند خودشان تکیه­گاه شوند!

حالا اگر نخواهیم اینقدر هم نسبت به سرنوشت بدبین باشیم حداقل در سالهای مهم زندگی دخترها می­توانند دندون روی جگر بگذارند و بی­خیال این تکیه­گاه که معلوم نیست چه جوری از آب دربیاید بشوند.

از طرف دیگر ، پسرها هستند به خصوص وقتی در جمع دوستان قرار می­گیرند تشویق می­شوند که مانند فلانی، دوست­دختر داشته باشند. میل سرکش جنـسی پسرها در سالهای نوجوانی و جوانی فقط با یک تفکر عاقلانه قابل مهار است. تلاش برای ارضای میل جـنسی در این سالها تمرکز آدم را در رسیدن به اهداف خود از بین می­برد. (به ویژه در ایران که با مخاطراتی هم همراه است.) پسرها ساعتهای زیادی از عمر خود را به خاطر حرف زدن و فکر کردن در مورد مسائل جنـسی و پیدا کردن و تفریح کردن با یک دخـتر از دست می­دهند.

این فرصتهای از دست رفته سرنوشت آدم را در زندگی عوض می­کند. اگر قرار بوده شما دکترا بگیرید، در مقطع لیسانس می مانید. اگر قرار بوده آدم شاخصی شوید، یک آدم معمولی خواهید شد.

و این بازی سرنوشت است که اکثراً اسیر آن می­شوند. مگر کسانی که راهنمایی در زندگی داشته باشند یا روحیاتشان حالت خاصی داشته باشد.

احساس گناه

بچه که بودیم در گوش ما می خوندن که آدم مومن باید همیشه «محزون» باشه. چون هر چه هم تلاش کنه که پرهیزگار باشه بازم گناه می کنه. آخرش یا زیر چشمی به نامحرمی نگاه میندازه، یا نماز صبحش را قضا می کنه، یا از سر کنجکاوی عکس نامربوطی می بینه یا آهنگ قرتوکمری می شنوه .... خلاصه آدم همیشه در حال گناهه بنابر این همیشه هم باید در دلش «حزن» داشته باشه. البته به روی خود هم نیاره و در ظاهر همش به خلق الله لبخند بزنه.

این احساس گناه، همیشه یه گوشه مغز آدم را به خودش اشغال می کنه. و به آدم فشار روانی میاره. آدم همیشه احساس می کنه مغبونه. داره اشتباه می کنه. ای کاش یه فرصتی پیش بیاد تا من جانم را در راه کسی یا چیزی فدا کنم تا هم بابت این جانبازی به بهشت برم و هم این عمر پر از گناه را کوتاهش کنم! اگر قراره که آدم هر چی زندگی می کنه بر گناهانش افزوده بشه و بعداً بابت هر ثانیه گناه کردن در این دنیا، یک سال نوری توی آتش جهنم بسوزه خوب این چه کاریه که ادم 60 سال عمر کنه؟!  بماند که خود آن کس یا چیز که ما قراره جانمان را براش فدا کنیم عموماً تا 90 سالگی هم جون به عـزرائیل نمیده! و برای حفظ خودش حاضره هر کاری بکنه! البته شاید وجود اون برای اسـلـام و مسـلـمین لازمه ولی وجود ناقابل ما لازم نیست.

درگیر کردن یه بخشی از مغز به این احساس بی انتهای گناه، برای کسی که می خواد کنکور بده، توی دانشگاه ریاضی و فیزیک بخونه یا کتاب بنویسه یا به قول معروف اندیشه ای تولید کنه، اصلاً خوب نیست. ذهن آدم وقتی می خواد آزاد فکر کنه این دغدغه ها مزاحمت ایجاد می کنن.

بعدها وقتی بزرگ شدم و توی اخبار میشنیدم که صـدام چرخ گوشت آدم خرد کنی توی زندوناش داشته و همه مخالفانش را شکنجه می کرده و می کشته با خودم می گفتم اگه ما به خاطر یک نگاه، باید محزون باشیم این حرامـزاده باید چه جوری باشه؟

بعدترها که بزرگتر شدم و توی اخبار در مورد بخوربخورهای واعـظان بزرگ شنیدم فهمیدم که این قضیه «محزون بودن» و ایجاد خودمشغولی برای مردم گویا به مثابه همان نخودسیاه معروف است! حالا شاید گفته شود که این مساله در قاموس الهی هست و رفتار غلط و سوء استفاده مدعیان نباید به پای قانون خدا گذاشته شود. در پاسخ باید گفت در شرایط کنونی ما داریم بیشترین هزینه را بخاطر همین مدعیان سواربرکار می دهیم. یعنی این مدعیان وقتی برگرده ما چوب می زنند می گویند: این چوب خداست. موقع نقد که میشه می گویند این مدعیان، مدعیان واقعی نیستند و لابد باید یه گروه دیگه بیایند و 50 سالی حـکومت کنند و بعداً ما بفهمیم که آنها هم مدعیان واقعی نیستند وهمیجور تا روز قیامت باید آزمون و خطا کنیم!؟

پس بهترین کار رجوع به عقل و منطق است!

من در زندگی به یک نتیجه رسیده ام و آن این که هر کاری که آدم فکر می کنه درسته باید انجام بده و هر کاری که فکر می کنه غلطه انجام نده. و این استرس اضافی و احساس گناه را هم بریزه دور. مسلماً کاری که حقوق دیگران را زیر پا بزاره غلطه. آدم نباید به هیچ کس حتی به جسم خودش آسیب برسونه. فقط یک کم عاقبت اندیشی می خواد. یعنی آدم باید موقع تشخیص کار درست و غلط باید آینده را هم در نظر بگیره. آیا اینکار در آینده هم هیچ ضربه ای به حقوق دیگران وارد نمی کنه؟ بخشی از این بایدها و نبایدها در قانون کشورهای درست و حسابی آمده. بخش دیگر هم در فرهنگ آنها قرار داره.

در کشور ما خیلی از کارها ممنوعه، خیلی از کارها گناه محسوب میشه. بعضی از این کارها در کشورهای غربی خیلی معمولی اند ولی وقتی اینجا ما انجامشون می دیم فکر می کنیم که اندازه صدام گناه کرده­ایم. و گاهی فکر می کنیم حالا که ما غرق در گناه شده ایم و چه یک گناه چه صدتا گناه!

در کشورهای غربی خیلی از مردم نه تنها به دین بلکه بعضاً به خدا هم اعتقادی ندارند ولی کسی را هم نمی کشند و دزدی هم نمی کنند!

آنچه که در غرب جایگزین دین شده عقل اجتماعی است. من مالیات می دهم تا دولت بتواند هزینه زیرساختهای عمومی را بدهد. (تفکر دینی: من مالیات می دهم چون اگه ندهم مالم حرام میشود) من دزدی نمی کنم چون اگر من دزدی کنم دیگران هم همین کار را خواهند کرد و دیگر امنیتی در جامعه نخواهد بود. (تفکر دینی: من دزدی نمی کنم چون دزدی گناه محسوب می شود و آن دنیا مجازات دارد)  ....

این که دائم آدمها را با ترساندن از روز قیامت، از کارهای خلاف مصالح عمومی و شخصی بازداریم شاید برای اعراب 1400 سال پیش که نمی شده از آنها توقع عقل اجتماعی داشت، گریز ناپذیر بوده ولی برای انسان قرن 21 م که حتی از حالا به فکر جلوگیری از گرم شدن دمای کره زمین است، الزامی ندارد. و می توان از راههای منطقی تری افراد را از کارهای خلاف مصالح عمومی باز داشت. ضمن اینکه دنبال نخود سیاه هم نفرستادشون!

شوهریابی مدرن!

بر طبق تحقیقی که در دانشگاه لیدز انجام شده است اگر لباس خانم ها طوری باشد که 40 درصد از بدنشان بدون پوشش باشد احتمال جذب مرد ها 2 برابر بیشتر از زمانی خواهد بود که بدنشان پوشیده باشد. این گروه لباس هایی با پوششهای مختلف بر تن خانمها در کلوب های شبانه کردند و رفتار مردان را در برابر نوع پوشش ها مورد بررسی قراردادند. در این تحقیق هر دست 10 درصد و هر پا 15 درصد و بقیه بدن 50 درصد در نظر گرفته شده است. نکته جالب توجه اینجاست که اگر قسمت های بیرون مانده از لباس بیش از 40 درصد باشد احتمال جذب مردها کاهش می یابد که این میتواند به این دلیل باشد که برهنگی بیش از 40 درصد نوعی احساس بی اعتمادی را در مردان القاء می کند. در واقع برهنگی 40 درصدی نوعی حس فریفتن و ایجاد شیفتگی در مرد ایجاد می کند در حالی که بیش از 40 در صد حس " دم دست بودن برای عام" و " خیانت در آینده" را در مرد تداعی می کند.

آنچه که باید مردان جوان بدانند!

فرض کنید که شما 700000 تومان در ماه حقوق می گیرید. 300000 تومان آن بابت کرایه خانه هزینه می شود. و شما باید با شعبده بازی با 400000 تومان از عهده باقیمانده مخارج زندگی تا اخر ماه بربیایید. البته بر همگان واضح و مبرهن است که گوشت کیلویی 13-14 هزار تومان است و هر بار که به یک لبنیاتی می روید حداقل 30-40 هزار تومان خرید می شود!

در حالی که شما در طول ماه سگ-دو می زنید شاید که بتوانید خرج و دخل را به هم نزدیک کنید یهو عیال مربوطه احساس سرخوردگی بهش دست می دهد: می خواهم برای بچه مون یه ماشین شارژی بخریم!

- ماشین شارژی؟ می دونی چنده؟ حدود 200 هزار تومانه!

: خوب مگه بچه ما ادم نیست؟ اون چیش کمتر از دیگرانه؟

- خوب عزیزم می دونی درامد ما چقدره؟ من باید با 400 هزار تومان یک ماه مخارج زندگی را بچرخانم چطور می تونم 200 هزار تومنش را بدم برای یه ماشین شارژی؟ اگه داشتم دو دستی تقدیمت می کردم. مگه من مرض دارم که پول داشته باشم و بیام با تو بحث کنم و اعصاب خودم را خرد کنم؟ منم خیلی چیزا دوست دارم بخرم ....

: ببین تو مرد نالایق و بی عرضه ای هستی. هیچ کدوم از ارزوهای من را که براورده نکردی هیچ. بچه را هم می خواهی حسرت به دل بذاری. آخه من چه گناهی کرده بودم که زن تو شدم؟ که از همه عالم و دنیا کمتر باشم!

-      - آیا می دونی خیلی از مردم توی این شرایط اقتصادی همین حقوق ما را هم ندارند؟ ما باید خدا را شکر کنیم!  (شکر؟! شکر کیلویی چند؟) اصلا این مدها را کی درآورده؟ ....

: هیچ کس بدبخت تر از من توی این دنیا نیست!‌ فلانی را نگاه کن! دوزار قیافش نمی ارزه حالا توی فرانسه داره زندگی می کنه! فلانی را نگاه کن شوهرش براش یه ماشین خریده .... 

خوب مرد جوان این ره که می روی به ترکستان است!

اگه قوه استدلالی شما به اندازه دکارت و وبر هم باشه نمی تونید از عهده این مشکل برآیید!

چون راهش این نیست. شما با منطق به جنگ احساس رفته اید و از قدیم گفته اند پای استدلالیون چوبین بود!!

باید یک کانال دیگر زد.

پیشنهاد 1:

از روشهای احساسی برخورد کنید. مثلاً سرسنگین شوید. (قهر نکنید!) البته قبلش موافقت ظاهری خود را اعلام کنید وگرنه سناریوی بالا تکرار می شود! اگر پرسید چی شده، جمله­ی جادویی را به زبان بیاورید: «تو منو درک نمی کنی!» این جمله بسیار کلیدی است. اگر در به زبان آوردن این جمله تعلل کنید و طرف شما آن را بگوید، 200000 تومان را پیاده شده اید!

چون اگر شما بخواهید واقعاً روحیه لطیف همسرتان را درک کنید، خواهید فهمید که برای جلوگیری از آسیب دیدن این روحیه لطیف، 200000 تومان که هیچ، 200 میلیون هم اگه لازم باشد شما باید تأمین کنید. وگرنه شوهر نالایقی هستید.

ولی اگه شما پیش دستی کرده و این حربه کارآمد را مال خود کنید آنگاه شاید بتوانید با ننه من غریبم بازی، کورسوی امیدی پیدا کنید و از این مهـــــلکه جان سالم به در ببرید!

پیشنهاد 2:

از سیستم احـمدینـژادی استفاده کنید- بجای اینکه خودتان را در مقام پاسخگو قرار دهید برعکس همراه مدعی شوید و شروع کنید عین خود طرف و حتی داغ تر شعار دادن و اعلام نیاز کردن! جوری که بعد از یه مدت معلوم نشه که مدعی اولیه کی بوده و مسئول و پاسخگوچه کسی!

: می خواهم برای بچه مون یه ماشین شارژی بخریم!

-آره فکر خوبیه! مگه بچه ما چی کمتر از بقیه داره. من دوست ندارم بچه م حسرت این چیزا بدلش بمونه و براش عقده بشه و .....

مرحله بعد زیر قضیه در رفتنه. حالا این می تونه این گونه باشه که موقعی که قرار می ذارین که بروید برای انتخاب و خرید هر روز به بهانه ای طرف را سر کار بگذارید و آخر کار هم قول بدهید که به محض گرفتن یک وام کذایی قولتان را عملی می کنید و ....

مهم این است که وقتی میل شدید خرید سراغ عیال شما می آید شما با آن مخالفت نکنید وگرنه بیچاره اید. بعداً طولانی شدن روند خرید باعث سرد شدن این میل خواهد شد و شما از یک معضل بزرگ نجات خواهید یافت!

پیشنهاد 3:

به جای حل این معمای حل نشدنی یعنی برابر کردن دخل و خرج زندگی،و به جای این همه سگ دو زدن و به جای این هم دعوا و مشاجره سر خرج کردن پولی که ندارید، از خانواده متواری شوید! خودتان را گم و گور کنید! بروید در یک روستای بی نام و نشان صدها فرسنگ دورتر. یه زمین و 10 تا گوسفند بخرید و زندگی را از پیدایش انسان نحستین  آغاز کنید! واقعاً آدمخیلی وقتها دلش لک می زنه برای عصر حجر! همون موقعها که هنوز ماشین شارژی اختراع نشده بود!  شما مرد هستید بالاخره می توانید شکم خود را سیر کنید! نه به ماشین شارژی نیاز دارید و نه به لوازم آرایش! این زندگی مسخره و درد و رنج پیدا کردن یک لقمه نون را رها کنید و پشت دست خود را داغ بگذارید که دیگه ازدواج نکنید. چرا که سایه سنگین ماشین شارژی و ماشین شارژی ها همیشه بالای سر شماست . و هر آن ممکن است بر سر شما آوار شود!

آزادی خیلی چیز خوبیه! این را کسانی می فهمند که تا خرخره توی زندگی مشترک فرو رفته اند! 2 تا بچه قد و نیم قد! 200 تا 1000 سکه بهار آزادی مهریه! آبروی خانوادگی! شغل! و ....

اینها همه وابستگیهایی است که مانند غل و زنجیر به پای آدم متأهل آویزونه و  او مجبوره که یک عمر به خاطر اینها بسوزه و بسازه! و وقتی چشم باز می کنه می بینه او مونده و یک دنیا آرزوی بربادرفته و جسمی پیر و فرتوت!

طبیعت

دانشگاه من از شهرمون خیلی دور بود. دوره دانشگاه همش غصه می­خوردم که این چه شهریه، من از اینجا بدم میاد. کی می تونم برگردم به شهرمون کنار خانواده ام و ...

به غیر از این من آدم آرمانگرا و در عین حال سخت گیری بودم. آرزو می کردم و توقع داشتم زمین و زمان به یاری من بیایند تا من به آرزوم برسم! خوب طبیعت و سرنوشت که گوششان به این حرفها بدهکار نبود!

از همون ترم اول در خواب و خیال برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که درسم را 3 سال و نیمه تموم کنم. بعد کارشناسی ارشد قبول بشم و ....

خوب سرنوشت هم نامردی نکرد ترم دوم 7 واحد افتادم! دوباره حساب می کردم که باید یه جوری این 7 واحد را جبران کنم و ... ولی ترمهای بعد این 7 واحد به 17 واحد رسید! در نهایت داتشگاه را با خوش شانسی تونستم 4 سال و نیمه تموم کنم!

اگه یه روز به سرویس نمی رسیدم می خواستم از ناراحتی خودم را بکشم. اگه می رفتم توی یک اداره و می دیدم که مسئول مربوطه نیست برنامه زندگیم به هم می خورد!

اینقدر خودم را اذیت کردم تا دیگه بریدم. امیدهام ناامید شد. بی خیال شدم. نسبت به همه چیز. و در دنیای ناامیدی و بی خیالی ناگهان متوجه شدم که این دنیا از اون دنیا بسی جالبتره! آدم توی این دنیا دیگه لازم نیست دائم به خودش سرکوفت بزنه و خودش را بخوره. هر چه پیش آمد خوش آمد! البته ادم باید تلاشش را بکنه ولی به نتیجه ان دل نبنده. چرا که اینجا مملکت ایرانه! نمیشه توقع داشت زحمات آدم حکماً نتیجه بدهد. شما اگه کلی وقت گذاشتی رفتی یک اداره دولتی و مسئولش مرخصی ساعتی و روزانه و استعلاجی و سفر مکه و کربلا و سوریه نبود خیلی خوش شانسید! خلاصه تجربه من می گه که تلاش بکن ولی نسبت به نتیجه امیدوار نباش. اگه جواب گرفتی شانس آوردی!

بعد از اون هر چند مزه خیلی جیزها را دیگه حس نمی کنم و از رویدادهای مختلف، هیجان زیادی پیدا نمی کنم ولی درعوض آدم ریلکسی شدم.کمتر به اعصابم فشار میارم.

اگه مجبور باشم توی مطب یه دکتر 4 ساعت منتظر بمونم به جای اینکه به این فکر کنم که چه مملکت مسخره ای داریم که دکتراش به اندازه یک جو برای مردم و وقتشون ارزش و احترام قائل نیستند وگرنه خیلی راحت می توانستند با زمانبندی ویزیتها، از علاف شدن مردم جلوگیری کنند، به جای اون یه کتاب یا دفتر خاطراتم را همراه میارم و خودم را 4 ساعت بلکه بیشتر سرگرم می کنم! جوری که وقتی اسمم را صدا می زنند و می گویند نوبت شماست عموماً با خودم فکر می کنم چه زود گذشت!

یاد گرفتم که در برابر هر مشکل زندگی به جای خودخوری و ناسزا گویی به زمین و زمان، از خودم انعطاف به خرج بدهم و مشکل را از سر خود رفع کنم. به طوری که الان کمتر چیزی می تونه من را ناراحت کنه.  به نظر من هیچ چیز به جز آسیب جسمی و جانی خود و بستگان نباید ما را خیلی ناراحت کنه.

قدیمها اگه در شرایط سخت از دوستی کمکی می خواستم و طرف کمک نمی کرد موضوع برایم می شد یه شکست سنگین در زندگی! ولی الان می دونم که روی هیچ کس نمیشه تو دنیا حساب کرد! حتی به برادر و خواهرت. هر چند رابطه خیلی صمیمی با هم داشته باشید ولی معلوم نیست در موقع نیاز بتوانند به شما کمک کنند. پس! موقع تصمیم گیری برای هر کاری، روی کمک دیگران حساب باز نکن! در اینصورت هیچ وقت در زندگی شکست سنگین نمی خوری!

اگر دوستی در زمان سختی به من کمک نکند به شرطی که بدونم واقعاً می تونسته و نکرده، در اینصورت فقط سطح رابطه دیپلماتیک را به سطحی پایینتر کاهش می دهم و بس. برای طرف این حق را قائلم که نخواهد از خودش برای رفع مشکلات من مایه بگذارد. و البته من هم در همین حد بهش لطف می کنم. ولی از اون کینه ای به دل نمی گیرم. اینجوری روح و روانم از دست تفکراتم در امانند.

پاییز

روزهای نخستین پاییز من را به یاد گذر شتابان عمر می اندازد. وقتی عکسهای آلبومم را نگاه می کنم غمی بزرگ بر دلم می نشیند. زندگی چه زود می گذرد. تا به خود بیاییم به اخر خط رسیده ایم.

بزرگترین ضربه زندگی

بزرگترین ضربه ای که در زندگی خوردم:

یک بار یکی از آشنایان با رودربایستی یک کار بزرگی برای من کرد. کارش بزرگ بود ولی برای سرنوشت من حیاتی نبود. مدتها من شرمنده نیکی طرف بودم و مترصد فرصتی بودم که کارش را جبران کنم. چند سال بعد یک کار اقتصادی بسیار سودده برایم پیش آمد، برای طرف موضوع و سود پیش بینی شده اش را برایش توضیح و تفصیل دادم. اتفاقاً این کار در تخصص خودش بود. به همین خاطر موافقت کرد و با من شریک شد. از روی خجالت و رودربایستی دیگه با او قرارداد را مکتوب نکردم.به یک سال نکشید که وسط کار اعلام انصراف داد. از بخت بد من بازار هم آرام آرام به رکود کشیده شد. و من یکسال طول کشید تا بتوانم پولش را جور کنم. در این یکسال خیلی حرفها ازش شنیدم. تقریبا کل قرارداد را یا فراموش کرده بود یا سعی می کرد کتمان کند.سود هم از من می خواست در صورتی که کنار کشیدن او از پروژه نیمه کاره، به من ضرر زده بود. بالاخره با هزار بدبختی و فروش ماشین و زمین پولش را با دلخوری پس دادم. دائم خودم را لعن می کردم که چرا با او قرارداد رسمی ننوشتم که حالا زیر تمام شرایط اولیه نزند.

این واقعه ضربه بزرگی به زندگی من زد و بعد از 5-6 سال هنوز با عواقب آن درگیرم! رابطه ام هم با طرف خراب شد و دیگه تحمل یک سلام و علیک کردن هم باهاش ندارم!

اینه که اگر کسی به شما لطفی کرد سعی کنید لطفش را جبران کنید ولی با احتیاط چون این احساس مدیون بودن شما نقطه ضربه پذیر شما در برابر او خواهد بود. کلاً آدم از دشمن کمتر ضربه می خورد تا از دوست. چون در برابر دشمن موضع دفاعی به خود می گیریم و سعی می کنیم با بدگمانی نیت پلیدش را حدس بزنیم ولی در برابر دوست گارد ما باز است به او پشت می کنیم و اگر طرف احمق باشد یا ذات درستی نداشته باشد به راحتی به آدم ضربه می زند.

عجب صبری خدا دارد!

نام 72 نفر از شهـدای راه آزادی توسط سایت نـوروز اعلام شد. اکثر جانباختگان راه آزادی جوانان تحصیل کرده هستند.

عجب صبری خدا دارد !

از خواندن فهرست شـهدا قلبم درد می گیرد. بغض گلویم را می فشارد. می خواهم خون گریه کنم.

از زنده بودن شرم دارم. از غذا خوردن و خندیدن شرم دارم. کاش این روزگار هم اندکی نسبت به این مردم، شرم داشت.

روزهایی که هنوز برخی از مادران، چشم به راه فرزندان دلبندشان هستند، عده ای وزارت خودشان را در کابیـنه ای جشن می گیرند که بر خون پاک جوانان وطن بنا شده است.

قدیمها توی اخبار می خواندیم و می دیدیم که اسراییلیها دست جوانان فلسطینی را با سنگ می شکنند و به طرف تظاهر کنندگان فلسطینی گلوله های پلاستیکی شلیک می کنند! اون وقتها نیروهای اسراییلی را بی رحم ترین، در جهان می پنداشتم. حالا اما از آنها بی رحم تر هم پیدا کرده ام. دست کم اسراییلیها نه با فلسطینیها هموطنند و نه هم نژاد و نه هم دین!

 1400 سال است که این کشور میدان تاخت و تاز عرب و مغول و ترک و انگلیس و روس و مزدوران انها شده است. آیا همه کشورهای آزاد جهان برای رسیدن به آزادی این اندازه تاوان داده اند؟

هدف در زندگی

ما ایرانیها همیشه عادت داریم غصه بخوریم. برای این کار نیز دلایل کافی داریم. همیشه از نداشته هایمان می نالیم . ما یاد نگرفته ایم که شاد و هدفمند زندگی کنیم.

وقتی مجردیم همش غصه این را میخوریم که: چرا من مجردم؟ چرا همسر رویاییم را نمی توانم پیدا کنم؟ نکند سنم بالا برود و دیگر هیچ کس با من ازدواج نکند؟ یا لااقل دیگر آدمی که سرش به تنش بیارزد حاضر نشود با من ازدواج کند؟ و ...     همه فکر و ذهن ما بر ازدواج کردن متمرکز است. روزها توی خیابان و توی چت رومها به دنبال همسر آینده مان می گردیم. انگار هیچ کار دیگری وجود ندارد.

و وقتی متاهل می شویم غصه میخوریم که: من در ازدواج اشتباه کردم! فرصتهای خیلی بهتری داشتم که با بی عقلی از دست دادم و با کسی ازدواج کردم که حالا می فهمم به درد من نمی خورد! کاش می توانستم گذشته را به عقب برگردانم! کاش می توانستم اسم این یارو را از توی شناسنامه ام محو کنم! کاش از دستش می توانستم خلاص شوم! کاش به جای ازدواج،  نشسته بودم برای ادامه تحصیل درس خوانده بودم! اگر الان ازدواج نکرده بودم می توانستم همسر به مراتب بهتری انتخاب کنم! ....   و بدین شکل الباقی زندگی را ما با این افکار به پایان می بریم!

داشتن هدف در زندگی بسیار مهم است. آرزوهای انسان می توانند هدفهای بزرگی را برای آدم به وجود آورند و ما را تا آخر عمر کوتاهمان، به دنبال خود بکشانند. وگرنه انسان به پوچی می رسد و عمر خود را در سردرگمی و مسایل نه چندان با اهمیت به پایان می رساند. در نوجوانی ممکن است از شنیدن صدای یک خواننده به وجد بیاییم و آرزو کنیم که: ای کاش من هم می توانستم مثل این خواننده، با صدای دلنوازم قلبهای مردم را تسخیر کنم.

این می تواند یک جرقه باشد. از آن به بعد زندگی ما هدفمند می شود. و برای اینکه یک خواننده خوش آواز و محبوب شویم، تلاشمان را شروع می کنیم به کلاس آواز و موسیقی می رویم. روزها و ماهها تلاش می کنیم. در کنکور رشته موسیقی را انتخاب می کنیم و ....

نتیجه کار به اندازه تلاش ما، اهمیت ندارد. اگر ما واقعاً علاقه خود را پیگیرانه دنبال کرده باشیم، بالاخره ممکن است دراین راه به موفقیتهای بسیار خوب یا موفقیتهایی نسبی برسیم. ولی به هر صورت عمرمان را در یک راه مشخص و برای برآوردن یک آرزوی معین، صرف نموده ایم. عموماً در چنین مواردی که ادم به صورت تخصصی یک رشته را دنبال می کند، این رشته، درآمدزا می شود و شغل آینده مان نیز در راستای علاقه مان تعریف میشود. و از بیکاری مجبور نیستم در طول عمرمان 100 نوع شغل عوض کنیم.

بعضاً آرزوهای محقق نشده ما در نسل بعدی ما که در محیط خاصی تربیت شده، محقق می شود. در مورد مثال بالا، وقتی شما به موسیقی علاقمند هستید، ممکن است همسرتان را نیز از بین هنرمندان انتخاب نمایید و فرزندانتان هم که در خانواده ای هنرمند بزرگ می شوند، طبیعتاً به موسیقی علاقمند شوند و با توجه به راهنماییهای شما، ممکن است به زودی از شما پیشی گیرند و دور نخواهد بود که آرزوهای برآورده نشده شما را محقق سازند.

ممکن است در نوجوانی شما از کار و شخصیت اجتماعی یک پزشک خوشتان بیاید و تلاش کنید که در رشته پزشکی پذیرفته شوید. و ....

یا از یک خلبان، مهندس ساختمان، مهندس الکترونیک، یا از کار پرستاری یا آرایشگری و ....

همه اینها می تواند مسیر آینده شما را تعریف کند و به زندگی شما جهت ببخشد.

به عنوان نمونه، از 1000 سال پیش تاکنون آدمهای زیادی در ایران به دنیا آمده اند ده ها سال زندگی کرده اند و سپس مرده اند ولی نام تعداد اندکی از آنها در تاریخ باقی مانده است. و آن کسانی هستند که به صورت هدفمند زندگی کرده اند. مانند فردوسی که می گوید:

بسی رنج بردم در این سال سی          عجم زنده کردم بدین پارسی

نمیرم از این پس که من زنده ام           که تخم سخن را پراکنده ام

نکته مهم این است که در کشورهای پیشرفته جهان، هم جامعه (فرهنگ جمعی مردم) هدفمند زندگی کردن را به آدم می آموزد و هم حکومتها سیستمها و مراکزی را برای استعدادیابی و پرورش نسل آینده در نظر می گیرند. به خاطر همین در کشورهای پیشرفته ، علم این چنین پیشرفت نموده است. هر انسانی در آنجا در زمینه مورد علاقه اش به صورت حرفه ای در حال کار و تحقیق و پیشرفت است. آنقدر که تشکیل خانواده، خرید خانه و ماشین و پولدارشدن برای بسیاری، مسایل درجه دوم محسوب می شود.

ولی کشور ما متاسفانه، یک کشور «استعدادسوز» است! هم جامعه هدفمند زندگی کردن را به آدم نمی آموزد و هم دولت برنامه ای برای استعدادیابی و پرورش استعدادها را ندارد.

فرهنگ رایج در میان دختران ایرانی این است که به دانشگاه می روند تا خواستگار بهتری سراغشان بیاید! یعنی رشته ای که 4-5 سال در دانشگاه برایش وقت تلف می کنند و کلی به مغز و چشمان خود فشار می آورند، هیچ ارزشی ندارد! و هدف ازدواج است! استعداد و علاقه و این چیزها نیز مهم نیستند.

فرهنگ رایج در بین پسران ایرانی این است که با درس خواندن و ادامه تحصیل، بتوانند به مال و منالی برسند. یعنی هدف فقط پول است و لاغیر. به خاطر همین در ایران کیفیت اجناس هیچ وقت بالا نمی رود!  چون وقتی که با تولید جنسی ما به پول می رسیم چه نیازی است که خود را به مشقت بیندازیم و در آن تغییراتی صورت دهیم؟

خلاصه می خواستم بگویم که در زندگی سعی کنید آرزوهای بزرگ داشته باشید و برای رسیدن به انها تلاش کنید. زندگی مشترک نمی تواند یک آرزو باشد، بلکه یک نیاز بشری است. ولی بعد از یک سال که ازدواج گذشت همه چیز تکراری می شود. ولی آرزوهای بزرگ به آسانی قابل دستیابی نیستند و لذت بدست اوردن آنها نیز بسیار پایدار است به طوری که شادی و نشاط آن، بصورت پایدار و همیشگی در روحیه انسان اثر می گذارد. و در پایان عمر، آدم احساس نمی کند که زندگیش هیچ ثمری نداشته است.

دو خبر جالب تاریخ گذشته

درود بر شما 

دو خبر بود که با مقداری تأخیر برایتان می گذارم جالبه:   

۲۶ مرداد ۱۳۸۸

الطریقه الجدیده الشوهریابیه

دختری که تا 32 سالگی نتوانسته شوهر مورد علاقه اش را انتخاب کند در اقدامی عجیب با در دست داشتن لیستی از مشخصات مرد ایده آ لش به دادگاه خانواده رفت و از قاضی برای پیداکردن شوهر کمک خواست.

این دختر که بنفشه نام دارد صبح دیروز برای پیگیری درخواستش به شعبه 262 مجتمع قضایی خانواده رفت و هنگامی که قاضی علیرضا صداقتی علت حضورش در دادگاه را پرسید ماجرا را این طور تعریف کرد؛ چند سال قبل تصمیم گرفتم ازدواج کنم اما مشکلاتی برایم پیش آمد که نتوانستم به خانه بخت بروم. آن زمان چند نفر به خواستگاری ام آمدند اما پدرم به بهانه های مختلف مخالفت کرد و گفت آنها افراد مناسبی برای ازدواج نیستند. چند نفر از خواستگارانم که علاقه زیادی به من داشتند پس از مخالفت پدرم از خانواده ما کینه به دل گرفتند و سعی کردند با کارهایشان اقدام پدرم را جبران کنند. بعد از این ماجرا آن خواستگاران هر جوانی را که از من تقاضای ازدواج می کرد منصرف می کردند. در آخرین مورد وقتی یکی از آنها فهمید یک پزشک قرار است به خواستگاری ام بیاید به مطب او رفت و با ادعایی دروغ وی را منصرف کرد. او به خواستگار تازه ام گفته بود من از نوعی بیماری روحی- روانی رنج می برم و در صورت ازدواج با من ممکن است دچار مشکل شود. به این ترتیب او هم با پدرم تماس گرفت و گفت قصد ندارد ازدواج کند. بنفشه پس از پایان درددل هایش در ادامه خواسته عجیبی را مطرح کرد و از قاضی خواست به او کمک کند. او گفت؛ در حال حاضر به طور مشخص مردی برای ازدواج در نظرم نیست اما از دادگاه می خواهم فرد مناسبی را برای زندگی مشترک به من معرفی کند. این دختر فقط به این خواسته بسنده نکرد و علاوه بر آن شروطی را نیز برای انتخاب مرد ایده آلش مطرح کرد. او در این لحظه برگه یی را از کیفش بیرون آورد که شرایط روی آن نوشته شده بود. او گفت قد شوهرم باید بین 170 تا 180 سانتیمتر و چهارشانه و زیبا باشد و تا به حال هم ازدواج نکرده باشد. این دختر ادامه داد؛ چون من در منطقه یک تهران سکونت دارم او هم باید در همین منطقه یا منطقه دو زندگی کند و علاوه بر آن تا حدودی هم شأن من باشد. من لیسانس معماری دارم و او هم باید حداقل مدرک کارشناسی داشته باشد. مرد ایده آل من نباید اهل سیگار و مواد مخدر باشد و باید قول بدهد بعد از ازدواج حداقل در ماه یک بار من را به مسافرت ببرد.در حالی که همچنان شرایط بنفشه در مورد همسر دلخواهش ادامه داشت، کارمندان دادگاه که تا پیش از این چنین موردی را ندیده بودند با حیرت به حرف هایش گوش می دادند. پس از پایان اظهارات این دختر در شرایطی که براساس قانون اگر شخص درخواست ازدواج داشته باشد باید فرد مورد نظر را نیز به دادگاه معرفی کند، قاضی صداقتی رسیدگی به این پرونده را به جلسه دیگری موکول کرد.رئیس شعبه 262 مجتمع قضایی خانواده درباره این پرونده به خبرنگار ما گفت؛ معمولاً در دعاوی اینچنینی دختری که پدرش مجهول المکان است، شرایط خاصی دارد یا آنکه پدرش با ازدواج او با شخص مورد نظرش مخالف است به دادگاه مراجعه می کند و پس از طی مراحل قانونی و انجام تحقیقات در صورتی که فرد مورد نظر صلاحیت های لازم را دارا باشد، دادگاه به آنها اجازه ازدواج می دهد. حال آنکه در این پرونده خواهان هیچ کس را به عنوان شخص مورد علاقه معرفی نکرده و فقط یکسری شرایط را به دادگاه اعلام کرده است. به رغم این در جلسه بعدی به این ماجرا رسیدگی خواهد شد.

 ---------------------------

 2 سه شنبه 30 اردیبهشت 1388 

مرغ فروشی که مرغ سعادت بر سرش نشست!  

(خدا یا شانس بده یا زبون برای مخ تیلیت کردن!)

اعتماد: دختری که فوق تخصص دستگاه گوارش است با مراجعه به دادگاه خانواده درخواست کرد به او اجازه داده شود با یک مرد مرغ فروش ازدواج کند. به گزارش خبرنگار ما این دختر 36ساله که منیژه نام دارد در حالی که به همراه مرد موردعلاقه اش در شعبه 262 دادگاه خانواده به ریاست قاضی محمدرضا صداقتی حاضر شده بود، گفت؛ «من وقتی دانشجو بودم از شهرمان ورامین به تهران آمدم و خانه یی اجاره کردم و در آن مدت تنها زندگی می کردم. در همان دوران بود که با صابر آشنا شدم. او خواهرزاده صاحبخانه ام بود و رفت و آمدهایی که به خانه خاله اش داشت، باعث شد باب آشنایی ما باز شود. پس از مدتی به شناخت کامل از یکدیگر رسیدیم، هر دو احساس کردیم به هم علاقه مند شده ایم اما آن زمان امکان ازدواج نداشتیم و منتظر ماندیم من درسم تمام شود و صابر هم از نظر مالی وضعیت بهتری پیدا کند این پزشک متخصص ادامه داد «حالا که همه شرایط مهیا شده و من و صابر برای ازدواج آماده هستیم، والدینم بهانه گیری می کنند و به ما اجازه ازدواج نمی دهند. پدرم استاد دانشگاه و مادرم معلم است. آن دو با این بهانه که صابر هم سطح ما نیست و من به خاطر داشتن مدرک فوق تخصص باید با فردی ازدواج کنم که تحصیلات عالی داشته باشد، می خواهند مانع ما شوند، حال آنکه من و صابر به هم علاقه مند هستیم و هر دو یکدیگر را کامل می شناسیم. معیار من برای ازدواج سطح تحصیلات یا درآمد نیست بلکه می خواهم با مردی زندگی کنم که دوستش دارم.» در ادامه این جلسه صابر نیز همین جملات را تکرار کرد و گفت؛ «من چند بار با پدر منیژه صحبت کردم و به او قول دادم دخترش را خوشبخت خواهم کرد. شغل من کار پردرآمدی است و می توانم زندگی مرفهی برای منیژه فراهم کنم ولی خانواده او به هیچ وجه راضی نمی شوند. هرچند من به دانشگاه نرفته ام و فقط دیپلم دارم امامنیژه را کاملاً درک می کنم و هیچ اختلاف سلیقه و عقیده یی با هم نداریم ولی پدر و مادر او مرا هم شأن خود نمی دانند و علاوه بر مساله تحصیلات، اختلاف سنی ما را نیز بهانه می کنند .من 9 سال از منیژه بزرگ تر هستم و به نظرم اختلاف سنی ما زیاد و غیرمتعارف نیست وی افزود؛ «پس از چند بار خواستگاری وقتی مطمئن شدیم نمی توانیم خانواده منیژه را راضی کنیم، تصمیم گرفتیم به دادگاه بیاییم و اجازه ازدواج بگیریم. من حاضرم هر تعهدی که لازم است بدهم تا بتوانم این دختر را به عقد خودم درآورم چون واقعاً او را دوست دارم و زندگی بدون منیژه برایم معنا و مفهومی ندارد.» بنا بر این گزارش قاضی دادگاه بعد از شنیدن حرف های این دو از آنجا که محل زندگی منیژه شهرستان ورامین است، با صدور قرار عدم صلاحیت پرونده را به دادگستری این شهرستان ارجاع داد.