حدود 2 ماه پیش مراسم شیرینی خوری و عقدکنان برای یکی از 4-5 تا پسر صاحبخانه ما برگزار شد. و اندک زمانی بعدش پدرشان یعنی صاحبخانه اصلی ما یک روز آمد بالا و با کلی تعارف و تمجید از ما، که تا حالا مستأجری به این خوبی نداشتیم و اصلاً دلمان هم نمیاد که بگوییم ولی... اعلام کرد که بعد از 4 سال مستأجری، ما باید آپارتمان را تخلیه کنیم چراکه خانواده عروسشان هر روز به آنها فشار میآورد که یالا زودتر قال قضیه را بکنید و دختر را ببرید خانه شوهرش.
من البته چون از قبل شایعاتی در این زمینه از زبان خانم شنیده بودم زیاد شوکه نشدم ولی طبیعتاً از قطعی شدن وقوع ضایعه دردناک اسباب کشی حالم گرفته شد و نالهای از سر بیچارگی سردادم. ولی با خودم فکر کردم خوشبختانه قرارداد ما تا پایان شهریور است و ما فرصت کافی برای پیدا کردن خانه جدید داریم.
تقریباً همان روز پسر بزرگ خانواده هم مرا در پارکینگ دید و ایشان هم به نوبه خود موضوع تخلیه خانهشان را به ما ابلاغ نمودند. یک هفته بعد موقعی که من سر کار بودم، دوباره زن صاحبخانه به بهانهای آمده بود خانه ما تا سر و گوشی آب بده و ببیند وضعیت چطور است و دوباره موضوع تخلیه خانه را گوشزد کرده بود!
خوب توی این مدت من هفتهای 2-3 بار به بنگاهها سر زدهام. شماره تلفن نیمی از بنگاههای شهر را جمع کردهام تا از اوایل شهریور به صورت جدی دنبال خانه بگردم. به یمن سیاستهای اقتصادی آقای کارشناس ارشد! اجاره حداقل 50% بالا رفته! و دیگر نمی شود از اجارههای سال گذشته حرفی به میان آورد که آدم را از بنگاه میاندازند بیرون! من پارسال 400 هزار تومان اجاره می دادم ولی امسال همین خانه را بین 600 تا 700 اجاره می دهند. تازه اگر چنین خانهای گیر بیاید!
امروز دوباره صاحبخانه من را در حین خروج از خانه گیر آورد و دوباره انگار روز اولی است که می خواهد موضوع تخلیه را به من اعلام کند، شروع کرد صغرا کبرا چیدن که باید خانه را تخلیه کنید. جالبه که هنوز یک ماه و خردهای به پایان قرارداد مانده. من که عجله داشتم به سرویسم برسم بهش گفتم ما هر شب توی بنگاهها دنبال خانه هستیم و قطعاً تا آخر قرارداد خانه را خالی میکنیم.
بعد البته فکر کردم چه حرف اشتباهی زدم! از حالا تا آخر شهریور اگر یک شب دنبال خانه نروم، صاحبخانه میاد بالا و من را مورد بازخواست قرار می دهد!! بنابراین حرفم را اصلاح کردم: هفتهای 2-3 شب!
من در طول این 4 سال فقط 2-3 بار اجاره را با تأخیر پرداخت کردم و درست روز 10م هر ماه چک اجاره را بهشان دادهام و به حساب خودم خوش حساب بازی درآوردهام ولی فرمت ذهنی ملت ما اینجوری است. اولاً به کسی اعتماد نمیکنند دوماً یک موضوع را مثل صدا وسیما آنقدر فتذکروا میدهند که آدم حالت تهوع بهش دست میده! جالب این است که این، یک روال عادی بین مردم ماست و موقعی که ما جای صاحبخانه باشیم و به همین شکل برخورد نکنیم، طرفمان پیام دیگری را برداشت میکند! می گویید نه؟ بگذارید یک داستان دیگری تعریف کنم!
10-15 سال پیش که هنوز ازدواج نکرده بودم، و مادرم هیچ کاری بجز زن پیدا کردن برای من نداشت، یکبار با چند تا واسطه از بین در و همسایه، دختری را به ما پیشنهاد کرد که میگفتند دانشجوی پزشکی است. برنامهای تنظیم شد تا به اتفاق خانواده برای خواستگاری برویم خانهشان.
خانواده پرجمعیتی بودند (فکر کنم 8-9 نفری بودند!) و دخترک هم خیلی از نظر زیبایی پسند واقع نشد! ولی از آنجا که داشت پزشکی میخواند زیباییش قابل اغماض بود. البته راستش را بخواهید آن موقع خودم هم هیچ تجربهای در مورد ازدواج نداشتم. یک سری فاکتورهای کودکانه در ذهنم بود و فکر میکردم خیلی بزرگ شدهام و عقلم زیاده! پدر دختر، پیرمردی سنتی بود و از اینکه مجبور بود ناموسش را بده به یک جوانک غریبه! اوقاتش تلخ بود! و با اوقات تلخی مثل برخورد یک بازجو با متهم با من صحبت میکرد و شرایطشان را به من میگفت که به تحصیل دخترشان خیلی اهمیت می دهند و می خواهند که حتماً دکترایش را بگیرد و از من سوال میکرد که خوب شما چهجوری می خواهید برنامه کاریتان را با شرایط تحصیلی عروسخانم تنظیم کنید؟
و من پاسخهای خودم را به آن آقای سربازجو دادم و آخر کار مقداری آنها کوتاه آمدند و مقداری ما و در نهایت توافقی صورت گرفت که مثلاً 3 ماه دیگر که وضعیت کاری من و درسی دخترخانم مشخصتر شد، برنامه خواستگاری را ادامه بدهیم.
ما هم روی حساب این که توافق صورت گرفته، رفتیم دنبال کارمان که در یک شهر دیگر بود تا 3 ماه بعد. وقتی 3 ماه بعد برگشتم شهر خودمان و مادرم دوباره بهشان زنگ زد، آنها گفتند: شما که دیگه رفتین! ما فکر کردیم منصرف شدهاید! توی این مدت دیگه سراغی از ما نگرفتید!
من البته آن موقع از حماقت خودم اندر فکر فرو رفتم که آخر آدم حسابی، بالاخره اینها دخترشان را می خواستند بدهند، دوست داشتند دامادشان در این 3 ماه پاشنه در خانهشان را در میآورد نه اینکه بری و 3 ماه دیگه مثل دسته بیل تشریف بیاری و بگویی خوب حالا دخترتان را بدین! آخ که من 50 سال دیگر هم در ایران زندگی کنم، فرهنگ این ملت باستانی را یاد نمیگیرم!
بعد هم آنها شروع کردند روز از نو روزی ازنو دوباره شرایط سخت اولیه را تکرار کردن! همان شرایطی که بعدش تعدیل شده بود و به توافق انجامیده بود. این بود که ما هم بیخیال دخترک شدیم و به بقیه گفتیم: دخترشون زشت بود، پسند نکردیم!!
آن موقعها البته امکانات هم نبود. الان دختر پسرها هنوز خواستگاری نرفته، شماره موبایل هم را می گیرن و صبح تا شب پیامکهای عاشقانه با هم رد و بدل میکنند!
خلاصه منظورم این بود که توی فرهنگ ما تکرار مکررات! جای ویژهای دارد. صاحبخانه ما فکر میکند که پیام «تا آخر قرارداد خانه را تخلیه کن» را من نمیفهمم. بنابراین دو راه برایش باقی می ماند یا با یک میخ و یک چکش حرفش را بصورت مهرورزانه در مغز من فرو کند! یا مثل آب که قطره قطره سنگ را سوراخ می کند با گفتن زیاد و در طول زمان بصورت گفتمان متمدنانه، مغز من را سوراخ کند و مطلبش را بفرستد داخل! حال اگر من جای صاحبخانه بودم و اون مستأجر من بود و من یکبار بهش میگفتم لطفا تا آخر شهریور خانه را خالی کن، و می رفتم تا 3 ماه دیگر! قطعاً 3 ماه دیگر مستأجر من همان جوابی را میداد که در آن خواستگاری کذایی شنیدم!