طبیعت

دانشگاه من از شهرمون خیلی دور بود. دوره دانشگاه همش غصه می­خوردم که این چه شهریه، من از اینجا بدم میاد. کی می تونم برگردم به شهرمون کنار خانواده ام و ...

به غیر از این من آدم آرمانگرا و در عین حال سخت گیری بودم. آرزو می کردم و توقع داشتم زمین و زمان به یاری من بیایند تا من به آرزوم برسم! خوب طبیعت و سرنوشت که گوششان به این حرفها بدهکار نبود!

از همون ترم اول در خواب و خیال برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که درسم را 3 سال و نیمه تموم کنم. بعد کارشناسی ارشد قبول بشم و ....

خوب سرنوشت هم نامردی نکرد ترم دوم 7 واحد افتادم! دوباره حساب می کردم که باید یه جوری این 7 واحد را جبران کنم و ... ولی ترمهای بعد این 7 واحد به 17 واحد رسید! در نهایت داتشگاه را با خوش شانسی تونستم 4 سال و نیمه تموم کنم!

اگه یه روز به سرویس نمی رسیدم می خواستم از ناراحتی خودم را بکشم. اگه می رفتم توی یک اداره و می دیدم که مسئول مربوطه نیست برنامه زندگیم به هم می خورد!

اینقدر خودم را اذیت کردم تا دیگه بریدم. امیدهام ناامید شد. بی خیال شدم. نسبت به همه چیز. و در دنیای ناامیدی و بی خیالی ناگهان متوجه شدم که این دنیا از اون دنیا بسی جالبتره! آدم توی این دنیا دیگه لازم نیست دائم به خودش سرکوفت بزنه و خودش را بخوره. هر چه پیش آمد خوش آمد! البته ادم باید تلاشش را بکنه ولی به نتیجه ان دل نبنده. چرا که اینجا مملکت ایرانه! نمیشه توقع داشت زحمات آدم حکماً نتیجه بدهد. شما اگه کلی وقت گذاشتی رفتی یک اداره دولتی و مسئولش مرخصی ساعتی و روزانه و استعلاجی و سفر مکه و کربلا و سوریه نبود خیلی خوش شانسید! خلاصه تجربه من می گه که تلاش بکن ولی نسبت به نتیجه امیدوار نباش. اگه جواب گرفتی شانس آوردی!

بعد از اون هر چند مزه خیلی جیزها را دیگه حس نمی کنم و از رویدادهای مختلف، هیجان زیادی پیدا نمی کنم ولی درعوض آدم ریلکسی شدم.کمتر به اعصابم فشار میارم.

اگه مجبور باشم توی مطب یه دکتر 4 ساعت منتظر بمونم به جای اینکه به این فکر کنم که چه مملکت مسخره ای داریم که دکتراش به اندازه یک جو برای مردم و وقتشون ارزش و احترام قائل نیستند وگرنه خیلی راحت می توانستند با زمانبندی ویزیتها، از علاف شدن مردم جلوگیری کنند، به جای اون یه کتاب یا دفتر خاطراتم را همراه میارم و خودم را 4 ساعت بلکه بیشتر سرگرم می کنم! جوری که وقتی اسمم را صدا می زنند و می گویند نوبت شماست عموماً با خودم فکر می کنم چه زود گذشت!

یاد گرفتم که در برابر هر مشکل زندگی به جای خودخوری و ناسزا گویی به زمین و زمان، از خودم انعطاف به خرج بدهم و مشکل را از سر خود رفع کنم. به طوری که الان کمتر چیزی می تونه من را ناراحت کنه.  به نظر من هیچ چیز به جز آسیب جسمی و جانی خود و بستگان نباید ما را خیلی ناراحت کنه.

قدیمها اگه در شرایط سخت از دوستی کمکی می خواستم و طرف کمک نمی کرد موضوع برایم می شد یه شکست سنگین در زندگی! ولی الان می دونم که روی هیچ کس نمیشه تو دنیا حساب کرد! حتی به برادر و خواهرت. هر چند رابطه خیلی صمیمی با هم داشته باشید ولی معلوم نیست در موقع نیاز بتوانند به شما کمک کنند. پس! موقع تصمیم گیری برای هر کاری، روی کمک دیگران حساب باز نکن! در اینصورت هیچ وقت در زندگی شکست سنگین نمی خوری!

اگر دوستی در زمان سختی به من کمک نکند به شرطی که بدونم واقعاً می تونسته و نکرده، در اینصورت فقط سطح رابطه دیپلماتیک را به سطحی پایینتر کاهش می دهم و بس. برای طرف این حق را قائلم که نخواهد از خودش برای رفع مشکلات من مایه بگذارد. و البته من هم در همین حد بهش لطف می کنم. ولی از اون کینه ای به دل نمی گیرم. اینجوری روح و روانم از دست تفکراتم در امانند.

نظرات 4 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج جمعه 8 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:24 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

سلام مهرداد جان
خوبی؟؟؟ بابا چرا من هرجا می رم می بینم سالیان ساله که سر نزدم. شرمنده به خدا.. دیگه خودت که ماجراهای مارکوپولو رو می دونی.
اول جواب سوالت. ۸۵ کیلو بودم شدم ۶۰ بعدش تا ۵۰ هم رسیدم... اما الان ۶۵ تا ۶۷ همیشه هستم.
درباره مطلبت تو درست می گی. اما به نظرم زمان زیادی باید بگذره تا این اتفاق (همین خونسرد شدن) برای آدم بیفته. خوبه اما. اگه آدم بتونه یاد بگیره که زندگی روش خودش رو داره به نفعشه...
ممنونم ازت به خاطر نوشته های همیشه خوبت و به خاطر محبتت و سر زدن های مرتب. بی نهایت خوشحالم می کنی با کامنتات...

صدف کدر(همسایه دریا) چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:47 ب.ظ http://hamsayedarya.blogfa.com

چندتا از پست هاتو خوندم . خوب می نویسی یعنی موضوعات خوب بودن.

علیرضا (رنگینکمانِ سفید) پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ق.ظ http://ranginkamanesefid.blogfa.com/

بهنظر من هم شیوهی درستیست. اگر بخواهیم خلاصهاش کنیم میشود بهش گفت واقعبینی! واقعبینی در جاییکه توهمزدگی پخش میکنند هم هنریست برای خودش.

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

سلام مهرداد جان
خوبی؟؟؟؟؟ خوش می گذره؟ آمدم برای احوالپرسی و دیدار... امیدوارم که زندگی بر وفق مرادت باشه.
شاد باشی و موفق......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد